سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم. با تشکر بهزاد
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 شهریور 30 :: 12:7 عصر
مبتکران بالش جدیدی را به بازار ارائه کرده اند که امکان چرت زدن در هر مکانی را برای فرد فراهم می کند.
خبرگزاری مهر: مبتکران بالش جدیدی را به بازار ارائه کرده اند که امکان چرت زدن در هر مکانی را برای فرد فراهم می کند.

 این بالش که "Ostrich" نام دارد، برای چرت زدن در مکانهایی طراحی شده است که به طور معمول امکان چرت زدن راحت وجود ندارد و شلوغ است.


جالبه



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 شهریور 30 :: 11:58 صبح

آنجلینا جولی خواهان توقیف سازندگان این فیلم شد. او در سخنان خود گفت پخش فیلم توهین آمیز درباره پیامبر اسلام چیزی جز جنگ علیه اسلام نیست. او از اعتراضات مسلمانان در این زمینه دفاع کرد. وی چند سال پیش نیز در مصاحبه با رادیو ملی پاکستان گفته بود به دین اسلام علاقه مند است.

برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 شهریور 30 :: 11:54 صبح
اولین بار عکس های دو برادر در خبرگزاری ها منتشر شد، وقتی که برای برگزاری جشن دوقلوها رفته بودند. چهره خاصشان اینقدر برای همه شگفت انگیز و جذاب بود که خیلی زود معروف شدند اما وقتی پا توی خانه برادرهای 31 ساله می گذاری، تازه می فهمی که آنها خیلی چیزهای مهمتری برای خاص بودن دارند
برای خوندن متن کامل به ادامه مطلب بروید
 



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 شهریور 30 :: 9:42 صبح

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشتآفرین




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 شهریور 29 :: 10:13 صبح

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.


ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت : "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم."

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 شهریور 29 :: 10:11 صبح

اتاق بازرگانی یک شهر کوچک از یک سخنران دعوت کرد تا در یک مراسم عمومی صحبت کند. اوضاع اقتصادی مدتی بود که خراب شده بود، احساس نا امیدی در مردم دیده می شد. آنها می خواستند به کمک این سخنران به مردم امید و انگیزه بدهند.

خانم سخنران در خلال ارائه مطالب خود کار جالبی کرد. او یک ورق کاغذ بزرگ برداشت و با ماژیک یک نقطه سیاه بزرگ روی آن و درست در مرکز آن کشید آنرا به مردم نشان داد و از آنها پرسید چه می بینند؟

قبل از همه مردی از جایش برخاست و گفت من نقطه ای سیاه می بینم.

او گفت: بسیار خوب دیگر چه می بینید؟

همه به اتفاق گفتند نقطه ای سیاه.

و پرسید آیا هیچ چیز دیگری نمی بینید که اطراف این نقطه سیاه باشد؟

و صدای جمعیت بود که می گفت نه.

پس این ورق کاغذ چه؟ سخنران این را گفت و ادامه داد. من مطمئنم همه شما آنرا دیده اید، اما خود این را برگزیده اید تا آنرا نادیده بگیرید.

در زندگی هم اینگونه است همه ما تمایل داریم همه خوبی ها و امتیازاتی که داریم را نادیده بگیریم و در مقابل همه توجه و انرژی خود را روی مشکلاتی متمرکز کنیم که مانند این نقطه های کوچک هستند و باعث ناامیدی و دلسردی ما می شوند. آنها کوچک و بی اهمیت هستند اگر بتوانیم افق دید خود را وسیعتر کنیم و همه تصویر زندگی را ببینیم.

گل تقدیم شما




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 91 شهریور 28 :: 8:24 صبح

 وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.


وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 91 شهریور 27 :: 11:49 صبح

چشمک




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - جمعه 91 شهریور 25 :: 6:19 عصر

 

 
بیچاره دخترا اگه خوشگل باشن می گن عجب جیگریه!

اگه زشت باشن می گن کی اینو می گیره!

اگه تپل باشن می گن چه گوشتیه! اگه 
لاغر باشن می گن چه مردنیه!

اگه مودبانه حرف بزنن می گن چه لفظ قلم حرف می زنه! اگه رک و راست باشن می گن چه بی حیاست!

اگه یه خورده فکر کنن می گن چقدر ناز می کنه! اگه سری جواب بدن می گن منتظر بود!

اگه تند راه برن می گن داره می ره سر قرار!

اگه اروم راه برن می گن اومده بیرون دور بزنه ول بگرده!

اگه با تلفن کارتی حرف بزنن می گن با دوست پسرشه! اگه خواستگارو رد کنه می گن یکی رو زیر سر داره!

اگه حرف شوهرو پیش بکشه می گن سر و گوشش می جنبه !

اگه به خودش برسه می گن دلش شوهر می خواد می خواد جلب توجه کنه !

اگه............چکار کنه بمیره خوبه؟یعنی چی؟یعنی چی؟یعنی چی؟گریه‌آور

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 شهریور 22 :: 11:14 عصر
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >   
لوگو
من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 291
  • کل بازدیدها: 395205
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم محفوظ است